مردي وارد رستوران شد و دستور غذاي مفصلي داد. پس از سير شدن، مدير رستوران را صدا زد و گفت: من هيچ پولي ندارم و چون بي نهايت گرسنه بودم چاره اي جز اين نداشتم.
مدير رستوران گفت: به شرطي دست از سرت برمي دارم كه به رستوران مقابل رفته و همين بلا را به سر آنها هم بياوري.
آن مرد خنديد و گفت: متاسفم، قبلا به آن رستوران رفتم و او همين خواهش را از من كرد و مي بينيد كه مطابق دستورش عمل كردم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان كوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانك ,
داستان كوتاه ,
غذا ,
مجاني ,